معنی از بازی‌های فکری

لغت نامه دهخدا

فکری

فکری. [ف ِ] (ص نسبی) منسوب به فکر. || مربوط به فکر. متعلق به اندیشه. (فرهنگ فارسی معین): هیچ همی نماید ترا که نامی و حسی و فکری هر یک نفسی است جدا؟ (مصنفات باباافضل). || متفکر. اندیشه مند. (فرهنگ فارسی معین). گرفته و غمگین: حالت هر روز را نداری، فکری و پژمرده هستی. (امیر ارسلان محجوب ص 106).

فکری. [ف ِ را] (ع اِ) فکره. رجوع به فکره شود.

فکری. [ف ِ] (اِخ) اردوبادی. شخصی بی قید و شاعرمشرب است. فقیر او را ندیده ام، ولی اشعار عاشقانه اش را بسیار دیده ام. این غزل لسانی را که گوید: «شب دور از او اجل رگ جانم گرفته بود»، تتبع کرده و این بیت آن را خوب گفته است:
تاری ز کاکل تو به دست رقیب بود
پنداشتم اجل رگ جانم گرفته بود.
این ابیات هم از اوست:
گفتی ز هجر می نهمت داغ بر جگر
صد داغ بر دل است مرا، این یکی دگر.
این مطلع هم که گفته رنگین است:
اگرم ز اشک گلگون شده لاله گون زمینها
نتوان شدن پریشان گل عاشقی است اینها.
(از مجمع الخواص ص 176).
فکری از شعرای دوره ٔ شاه عباس صفوی است.

فکری. [ف ِ] (اِخ) امین پاشا... امین بن عبداﷲبن محمد بلیغ. از علمای مصر و اعیان آن کشور است. تولد و وفات او در قاهره بود. در فرانسه تحصیل علم حقوق کرد و در مصر سمتهای قضائی یافت. اورا کتبی است که از جمله ٔ آنهاست: «ارشادالالبا الی محاسن اوروبا» و به طبع نیز رسیده است. درگذشت او در سال 1316 هَ. ق. / 1899 م. بود. (از اعلام زرکلی).

فکری. [ف ِ] (اِخ) گیلانی. درویشی صاحب ذکر و، بیخویشی نیکوفکر، سالکی وارسته و موحدی بتحقیق پیوسته، رندی دانا و مردی بینا... این رباعی از اوست:
تا از غم هرچه هست بی غم نشوی
تا خاک ره مردم عالم نشوی
تا قطع نظر از خودی خود نکنی
این نکته یقین بدان که آدم نشوی.
(از ریاض العارفین چ سنگی ص 120).

فکری. [ف ِ] (اِخ) اصلش از دماوند است وحال در ری است. این مطلع از او ملاحظه و نوشته شد:
غم خود را که با آن نرگس مستانه میگویم
رود در خواب و پندارد که من افسانه میگویم.
(از آتشکده ٔ آذر بیگدلی چ سنگی ص 216).
وی با توجه به بیان مؤلف آتشکده از معاصران او و بعبارت دیگر از شعرای قرن دوازدهم هجری است.

فکری. [ف ِ] (اِخ) خراسانی. سیدمحمد، ملقب به جامه باف. اصلش از تربت حیدریه است. چون اغلب اشعارش رباعی است به میر رباعی مشهور شده. به هندوستان رفت و در آنجا فوت کرد و مرگش در سال 973 هَ. ق. بود. از فضلای عهد خود بود و این رباعی از اوست:
فانی شو و اقلیم بقا آر به دست
در دوست کسی رسد که از خویش برست
وز هستی خویش بود سرگشته حباب
آن لحظه که نیست شد به دریا پیوست.
(از ریاض العارفین چ سنگی صص 226-227).


خوش فکری

خوش فکری. [خوَش ْ / خُش ْ ف ِ] (حامص مرکب) نیکواندیشگی. خوب فکری. نیک اندیشی. صحیح اندیشی.


کج فکری

کج فکری. [ک َ ف ِ] (حامص مرکب) عمل کج فکر. کجرایی. رجوع به کجرایی شود.


کوتاه فکری

کوتاه فکری. [ف ِ] (حامص مرکب) عمل کوتاه فکر. کوتاه اندیشی. و رجوع به کوتاه فکر و کوتاه اندیش شود.


هم فکری

هم فکری. [هََ ف ِ] (حامص مرکب) هم فکر بودن. هم عقیده بودن. || با یکدیگر برای کاری اندیشیدن.

فرهنگ فارسی هوشیار

فکری

در تازی نیامده اندیشه مند در خود فرو رفته، مینیتیک سگالی (صفت) مربوط به فکر متعلق به اندیشه: هیچ همی نماید ترا که نامی و حسی و فکری هر یک نفسی است جدا، متفکر اندیشه مند: حالت هر روز را نداری فکری و پژمرده هستی.

فارسی به عربی

فکری

عقلی، فکره، مثقف، مخی

فرهنگ معین

فکری

اهل فکر، اندیشمند، اندوهگین. [خوانش: (فِ کْ) [ع - فا.] (ص نسب.)]

معادل ابجد

از بازی‌های فکری

354

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری